اسپایک لی یکی از مؤلفان سینمای معاصر امریکا است؛ کسی که اسمش را در یک جمله با کسانی چون وودی الن و سیدنی لومت میآورند؛ یا حداقل میآوردند. اخیرا فیلمهایی میسازد که آنقدر به جادهخاکی میزنند که فهمیدنشان سخت شده. تاچندوقت دیگر به شک میافتیم که نکند ایراد از ماست؟ نکند استاد آنقدر در عالم هنر بالا رفته که به مراتبی دست یافته که برای ما انسانهای فانی قابل درک نیست؟ «عرش تا فرش» (Highest 2 Lowest)، فیلم اخیر اسپایک لی و تازهترین همکاریاش با دنزل واشنگتن پس از قریب به ۲۰ سال، به بیراههی دیگری میرود که نقد آن، یا بهسادگی فهمیدن چرایی تصمیمات این کارگردان را دشوار میکند.
البته هرچه فهمیدن فیلمهای اخیر اسپایک سخت شده، فهمیدن خودش آسان است؛ او عاشق بروکلین-نیویورک است. هرچه در تمام فیلمهایش آورده، ادای احترامی به نیویورک بوده؛ از قهرمانان داستانها، تا موسیقی و لوکیشن فیلمها. از بین پنج فیلمی که اسپایک با دنزل واشنگتن ساخته، «بهترین بلوز» (Mo’ Better Blues)، «مالکوم ایکس» (Malcolm X)، «او بازی را برد» (He Got Game)، «نفوذی» (Inside Man) و البته همین آخری، «عرش تا فرش» همه در نیویورک میگذرند که زادگاه هردو اسپایک و دنزل است. بین تقریبا ۳۰ فیلم دیگری هم که ساخته عنوانی وجود ندارد که بهنحوی به نیویورک ربط پیدا نکند.
«عرش تا فرش» اما از یک نظر با فیلمهای قبلی اسپایک و دنزل تفاوت دارد و این قهرمان داستان است که تاحدودی به ماهیت اقتباسی فیلم برمیگردد. این فیلم، بازروایی از فیلم ۱۹۶۳ آکیرا کوروساوا، «بهشت و دوزخ» (High and Low) است که آن هم خود اقتباسی از کتاب «باج پادشاه» (King’s Ransom) از نویسندهی امریکایی اد مکبین (ایوان هانتر) بود. داستان پلیسهای خشن و یک سرمایهدار سرسخت امریکایی در بحبوحهی آدمربایی در رمان مکبین، در فیلم کوروساوا تبدیل شد به توشیرو میفونهای که نقش سرمایهداری را در ژاپنِ پساجنگ بازی میکند و با وجدان خود درگیر است.
نسخهی دنزل واشنگتن از قهرمان داستان اما نه داگ کینگِ رمان است، نه کینگو گوندوی میفونه. حتی شبیه قهرمانان معمول فیلمهای اسپایک هم نیست؛ بلکه خود اسپایک است: یک مرد مسنتر و ثروتمند در بروکلین که شهرت و ثروتش مسئولیت زیادی برایش به بار میآورند. این زمینه را برای پرسشهای کاملا نیویورکی فراهم میکند؛ پرسشهایی که شبیهاش در «بهشت و دوزخ» کوروساوا وجود ندارد؛ مثل اینکه بزرگترهای جامعه چه مسئولیتی در قبال آن دارند؟ آیا فراتر از این است که دانش و تجربهی خود را در اختیار نسل جوان بگذارند؟ بین تمام بحثها از طبقه، فاصلهی طبقاتی، کاپیتالیسم، انسان در مدرنیسم که در «بهشت و دوزخ» وجود دارد، این ایدهای است که اسپایک از فیلم کوروساوا برای «عرش تا فرش» خود اتخاذ کرده است.
فیلم کوروساوا در دنیای مدرن پساامریکاییسازی ژاپن میگذرد که کمکم به نظام اقتصادی تازهای که بر آن تحمیل شده خو میگیرد و این فهم تازهای از جامعه، طبقه و تضادهای آن ایجاد میکند. فهمی که آوردنش به نیویورکِ کنونی، پرسشهای آناکرونیستیک به بار میآورد. ولی کاش مشکل «عرش به فرش» آناکرونیسم بود؛ نه هرچه که اسپایک سرش آورده است. در نقد «عرش تا فرش» به فقدان فهم طبقاتی در فیلم میپردازم که در گذشته همیشه در مرکزیت آثار اسپایک بوده است.
هشدار! در ادامه خطر لو رفتن داستان فیلم «عرش تا فرش» وجود دارد
نقد فیلم «عرش تا فرش»؛ نیویورک، نیویورک! قهرمان من!
«عرش تا فرش» اولین بازروایی یا اقتباس اسپایک لی از یک کارگردان آسیایی نیست. پیشتر او در ۲۰۱۳ سراغ «اولدبوی» (Oldboy) پارک چان ووک رفت و بازسازی خودش را با جاش برالین ساخت. اما فیلم چنان افتضاحی از آب درآمد که از آن موقع تاکنون خود اسپایک هم دیگر حاضر نیست آن را گردن بگیرد.
شاید فکر کنید اسپایک باید از این قضیه درس گرفته باشد و دیگر سراغ بازسازی نرود، یا حداقل اگر سراغ اقتباس و بازروایی میرود، به منبع الهام احترام بگذارد. بالاخره خودش هم میداند که ایدههای اورجینالش بهتر جواب میدهند. در «عرش تا فرش» حتی اگر اجرای دنزل به پای توشیرو میفونه برسد (که با فیلمنامهای که دنزل تحویل گرفته نمیرسد)، آوردن نام کوروساوا و اسپایک در یک جمله کسر شأن است.
در «عرش تا فرش»، که با اکراه مجبور به مقایسهاش با «بهشت و دوزخ» هستم، دنزل نقش تهیهکنندهی افسانهای و فوقثروتمند نیویورکی، دیوید کینگ، را بازی میکند که بنیانگذار استکین هیتس رکوردز است. شبیه گوندو (میفونه) در فیلم کوروساوا، کینگ هم در شرکت خود به مشکلاتی خورده. همانطور که گوندو دربرابر تصمیم سهامداران برای تولید کفشهای بیکیفیت مقاومت میکند، کینگ در چالشی امروزیتر، به استفاده از هوش مصنوعی در آهنگها اعتراض دارد. اما برای آنکه بتواند حرف خود را به کرسی بنشاند، باید سهام بیشتری به دست آورد که طی دیالوگی که بین او و همسرش، پم (ایفلنش هدرا) ردوبدل میشود، میفهمیم کینگ فعلا از این پولها ندارد.
در میان بحثهای وام گرفتن روی پنتهاوس گرانقیمتشان در بروکلین و نقد کردن یکسری اموال دیگر، کینگ تماسی از شخصی ناشناس دریافت میکند: پسر کینگ، تری (آبری جوزف)، ربوده شده و آدمربا بهازایش ۱۷.۵ میلیون دلار پول میخواهد. پس از این تماس تلفنی، پلیسها از راه میرسند و کینگ و پم بااطمینان میگویند که حاضرند هرچقدر که لازم باشد به آدمربا بدهند تا پسرشان برگردد. اینجاست که ناگهان سروکلهی تری پیدا میشود. اشتباهی رخ داده است: آدمربا نه تری، که دوست تری، کایل (الایجا رایت) را دزدیده و کایل کسی نیست جز پسرِ دوست صمیمی و شوفرِ خود کینگ، پاول (جفری رایت). آدمربا اما از پا نمینشیند. تهدید میکند که اگر پول پرداخت نشود، معلوم نیست چه بلایی سر کایل بیاید.
اما حالا کینگ دیگر آن ثابتقدمی را ندارد. دستش به پرداخت ۱۷.۵ میلیون، آن هم برای پسر یکی دیگر نمیرود. پاول التماسش میکند که روزی پولش را پس میدهد؛ وعدهای که هردو میدانند هیچوقت ممکن نیست. پس کینگ دست به دامن کائنات میشود؛ به روح اریتا فرانکلین و جیمی هندریکس و قاب عکس استیوی واندر، و از آنها میخواهد که راه درست را نشانش دهند. آخرسر، کینگ کیف پر از پول را برمیدارد تا آن را با کایل تعویض کند. باوجود ابتکار پلیس، کایل برمیگردد، اما پولها نه.
بعد از آنکه کینگ نشانهای از کیستی آدمربا پیدا میکند، خودش و پاول سروقتش میروند؛ کسی که رپر جویای نامی با لقب یانگ فلون (ایسپ راکی) از آب درمیآید. یانگ فلون، که کینگ را مثل قهرمان یا الگو میپرستد، محاکمه شده و ۲۵ سال زندان برایش میبرند. اما ماجرای آدمربایی و دزدی از معروفترین تهیهکنندهی موسیقی، یانگ فلون را به پرشنوندهترین رپر دنیا تبدیل میکند. در دقایق آخر، میفهمیم کینگ قید استکین هیتس را زده و حالا لیبل تازه اما کوچکتر خودش را دارد؛ یک بیزینس خانوادگی صاف و ساده. کینگ به پیشنهادِ وسوسهانگیز همکاری با یانگ فلون پشت کرده و میرود با پرورش استعدادهای جوان، به جامعهاش خدمت کند.
اسپایک لی باید از ادای احترام به نیویورک دست بکشد!
همانطور که گفتم، اسپایک کل عمرش در حال ادای احترام به نیویورک بوده است. «عرش تا فرش» هم بیشتر از آنکه از شاهکار کوروساوا نخ بگیرد، به متروی بروکلین ادای احترام میکند. برای اسپایک که یک نیویورکی از خانوادهای از طبقهی متوسط است و همیشه در فیلمهایش دغدغهی طبقه و محله داشته، عجیب است که درست در اقتباس خود از «بهشت و دوزخ» این دغدغهها را فراموش کرده. اسپایک در بروکلین بزرگ شده، در منهتن زندگی میکند، در دانشکدهی فیلمسازی نیویورک درس خوانده و اولین فیلم بلندش، «او باید آن را داشته باشد» (She’s Gotta Have It) دربارهی یک زن و معشوقههایش در خیابانهای بروکلین است. روی کاغذ چه کسی بهتر از اسپایک که در خیابانها و بین مردم زندگی کرده، تا دربارهی تضاد طبقات حرف بزند. قهرمانهای اسپایک هم همیشه زمانی میدرخشند که روح طبقهی متوسط در آنها جریان داشته باشد. اما دیوید کینگ معلوم نیست «به خیابانها تعلق دارد» یا از بالاسر به آنها نگاه میکند!
«بهشت و دوزخ» با خانهی لاکچری و مدرن گوندو آغاز میشود و به آبهای آشغالگرفتهی زیر خانهاش و کوچههای دودهگرفتهی پر از معتادین و فحشا میرسد. اما خبری از این تضاد در «عرش تا فرش» نیست. اسپایک میخواهد از تضاد طبقاتی حرف بزند، اما اکثریت فیلم را در خانهی کینگ میگذراند؛ خانهای که دیوارهایش با انواع و اقسام آثار هنری میلیون دلاری از کلکسیون شخصی خود اسپایک پر شده؛ از نقاشیهای ژان میشل بسکیه و اندی وارهول بگیر تا آثار بسیاری از هنرمندان معاصر سیاهپوست دیگر که ادعا نمیکنم آنها را میشناسم. در «عرش تا فرش» همهچیز، کینگ است و کلکسیون و شهرتاش، حتی دیگر بحث خانواده مطرح نیست. فیلم با یک اجرای خصوصی در خانهی کینگ تمام میشود که نشان میدهد نهتنها ماجرای آدمربایی هیچ آسیبی به زندگی کینگ نزده، که او آماده است به مراحل بالاتر موفقیت قدم بگذارد و یک نسل بعد از خودش را هم در این کاپیتالیسم شریک کند.
در «بهشت و دوزخ» آدمربا از پایین، از منجلابِ شخصی خودش، به بالا، عمارت وسیع گوندو روی تپه نگاه میکند؛ این تضاد، حسی از حقارت، از نفرت و انتقام در او نسبت به آدمی میپروراند که چهرهاش را در روزنامهها میبیند. اسپایک در یک قاب خواسته این تضاد را پیاده کند؛ اما او اول عاشق بروکلین است بعد فیلمساز؛ پس جای تعجب نیست که خانهی کینگ یک نمای عالی به پل زیبای بروکلین دارد. در یکی از صحنهها، آدمربا را میبینیم که از پایین، از پل بروکلین به پنتهاوس کینگ نگاه میکند. اما پل بروکلین نماد پایین نیست، خود کینگ هم مدام روی آن قدم میزند. اینجا جایی است که هرکسی از هرطبقهای در آن بُر میخورد. پس بحث تضاد و طبقه کجا میرود؟
برای فیلمهای اسپایک، طبقه، رنگ پوست و نژاد حرف اول را میزنند. آنطور که ریچارد ای. بلیک، استاد تاریخ سینمای امریکا در دانشگاه بوستون، در مقالهی خود “Street Smart, The New York of Lumet, Allen, Scorsese, and Lee” آورده، خلاف فیلمساز نیویورکی دیگری مثل وودی الن، که قهرمانانش از تیره و طبقهی خود آگاهند اما چالشهایشان از آنها نشأت نمیگیرد، در بطن چالشهای قهرمانان اسپایک طبقه، جایگاه اجتماعی و محله میگنجد: «اگر کاراکترهایش [اسپایک لی] سیاهپوست یا ایتالیایی نبودند، فقیر نبودند یا تحصیلات کافی داشتند، با مشکلات امروزشان دست به گریبان نمیشدند.»
دیوید کینگِ «عرش تا فرش» با اینکه زبان و الفبایش را دارد، اما چنین دغدغهای ندارد. به زبان ساده بگویم، کینگ پولدار و مشهور است و آخرش تنها کمی کمتر پولدار است، اما چیزی از شهرتش کم نشده و تازه مردم او را «بلکپنتر بروکلین» خطاب میکنند. دوست دستتنگش، پاول، هم بیسروصدا و البته با یک چشم کمتر، از صحنه خارج میشود، بدون آنکه غیبتش تأثیری بر زندگی کینگ بگذارد. اسپایک هم این را نه در قالب پیام اخلاقی، یا حتی واقعیت تلخی که باید پذیرفت، که در قالب حماسهی پیروزمندانهی کینگ ارائه میدهد.
اسپایک به گمان خود نسخهی تازهای از پولدار و فقیرِ کوروساوا را ساخته است؛ فقط این بار بحث هنرمند بداقبال و سلبریتی را مطرح کند که هرروز عکس خوشبختیهایش در شبکههای اجتماعی میگردد. اما در عصر کنونی نمیتوانم حتی از یک تهیهکنندهی موسیقی نام ببرم که بتواند به اندازهی شخصیت تخیلیِ دنزل، در شبکههای اجتماعی سروصدا راه بیندازد. ولی در فانتزیِ اسپایک هم دنزل روی کاور رولینگ استونز میرود، هم راکی یکشبه به قلهی دنیای موسیقی میرسد.
چرا؟ چون اسپایک خودش شاه است؛ شاهی میکند؛ خودش را در کینگ میبیند، یا اصلا کینگ را در قامت خود ساخته است. اسپایک در «عرش به فرش» حرف زیاد برای گفتن دارد، حرف زدن هم بلد است، اما خودش وسط حرف خودش میپرد. اسپایک رسالت خود را ادای دین به نیویورک قرار داده و خوش به حالش. اما هر ایده و حرفی که دارد را فدای این ادای دین میکند؛ مثلا، اسپایک که خودش طرفدار پروپاقرص یانکیهاست، صحنهی تحویل پول در قطار/مترو را بین طرفداران پرسروصدای یانکیها گذاشته و دنزل هم آن وسط نقش یک اسپایک لی را بازی میکند که در شلوغی هواداران، کسی حواسش به او نیست.
همین صحنه را با نسخهی کوروساوا مقایسه کنید: دوربینهای ثابت و قابهای خشک خانهی گوندو، در سکانس تحویل کیف پول، به دوربین روی دست تبدیل میشوند که پلیسها و میفونه را در قطار دنبال میکنند و حس اضطراب در صحنه موج میزند. صحنهی قطار «عرش تا فرش» اما چنین حسی را تداعی نمیکند. به جز موسیقی متن این صحنه که اصلا با حس داستان قرابتی ندارد (و در ادامه حسابی به آن میپردازم)، دنزل را میبینیم که در قطار نشسته و از ترس شناختهشدن کلاهش را پایینتر میکشد، اما وقتی طرفداران یانکیها به قطار میریزند به آنها لبخند ملیح میزند؛ انگار نه انگار که ۱۷.۵ میلیون دلار سرمایهی زندگیاش را در کیفش بغل کرده است. البته این تناقض فیلمنامهی اسپایک است که حفرههای داستانی تا دلتان بخواهد دارد. مهمترینش چالش اصلی داستان است که به نظر نمیرسد آنقدر مهلک باشد. آخر چه اهمیتی دارد که ۱۷.۵ میلیون پول از جیب کینگی برود که نقاشیهای ۴۰-۵۰ میلیون دلاری بسکیه را روی دیوارش قاب کرده است!
این سکانس تحویل محموله عملاً اوج فیلم است. اما چنان پریشان و آشفته کارگردانی شده که به بازسازی ذهن آشفتهی خود اسپایک میماند. «عرش تا فرش» در این سکانس با تدوین عجیب و غریبش مدام بین دنزل در مترو و جشن روز پورتوریکوییها رفت و برگشت میکند که جز ادای دین به پورتوریکوهایی نیویورک هیچ نقش دیگری در داستان ندارد. حتی دنبالبازی هم بین جمعیت این فستیوال (یا کنسرت یا هرچه که هست و آنتونی راموس هم آن وسط سروکلهاش پیدا میشود!) اتفاق نمیافتد؛ فقط یکی از همکاران آدمربا، کیف پول را میگیرد و تحویل نفر بعدی داده و به رقصش ادامه میدهد.
تصمیمات عجیب در حوزهی تدوین در «عرش تا فرش» تمامی ندارند؛ با اینکه «عرش تا فرش» ایده زیاد دارد و میخواهد حرفهای گندهگنده بزند، اما با تدوین عجیب و غریباش اجازه نمیدهد هیچکدام از این ایدهها به ثمر برسند؛ مثلا، وقتی کینگ و پاول به خانهی آدمربا میروند، پیش از آنکه همسر یانگ فلون در را باز کند، اسپایک سه بار روی پلاک خانه زوم میکند که ازقضا A24 است؛ تا یکموقع یادتان نرود فیلم برای چه شرکتی است. حتی ترنزیشنهای وحشتناکی در فیلم وجود دارد که با یادآوریاشان هنوز انگشت به دهان میمانم!
خلاف شاهکار کوروساوا، که دستاورد بصریاش در «بهشت و دوزخ» شاید حتی از دستاورد متن او فراتر برود، فیلم اسپایک از نظر بصری هیچ جرقهای در ذهن نمیزند. او در فیلم چندباری به دالی شات معروف خودش رجوع کرده، اما آنها را در نقاط عجیبی از فیلم گنجانده. یک بار، زمانی است که کارآگاه بریجز (جان داگلاس تامپسن) نقشهاشان برای تحویل پول را توضیح میدهد یا بهتر بگویم، اسم ایستگاههای متروی نیویورک را «قرائت» میکند، چون اثری از بازیگری در اجرایش دیده نمیشود.
اسپایک بار دیگر در صحنههای پایانی فیلم و پس از دستگیری یانگ فلون تکنیک دالی شات خود را بیرون میکشد. در شاید عجیبترین تصمیم حرفهای این کارگردان، او ناگهان کات میکند به سکانسی شبیه به موزیکویدیو. در ابتدا، قاب بین دنزل و راکی تقسیم شده؛ راکی آهنگ Trunks را میخواند و دنزل با آن ریتم میگیرد. در ادامه خانمهایی که به قول آهنگ راکی صندوقعقبشان پرِ پر است، پشتسرش شروع به جولان دادن میکنند!
«عرش تا فرش» اجازهی نفس کشیدن نمیدهد
اسپایک به دورهای از عمر حرفهایاش رسیده که میتواند هر زبالهای که میخواهد بسازد و منتقدان آن را به نام هنر تحسین کنند. او خودش را با موزیسینهای جاز مقایسه میکند، اما نتهای اشتباه اسپایک گوش آدم را قلقلک نمیدهند؛ فقط مغزتان را میخراشند. نکتهی عجیبش این است که اینجا کارگردانی را داریم که فیلمسازی میداند، اما به قصد، پیچشهایی چنان عجیب به تصمیمات خود میدهد که میمانید نکند اسپایک رد داده است.
اسپایک قابهای زیادی را به نقاشی و آثار هنری روی درودیوار خانهی کینگ اختصاص میدهد. اما طراحی دکور خانه، نمادی از منابع الهام کینگ نیست، عقدهی نمایش اسپایک است. فیلم کمکم تبدیل میشود به گالری از لوکیشنها و آثار هنری و موسیقایی که اسپایک دوست دارد؛ انگار یک فیلم ساخته تا فقط بروکلین دوستداشتنی و کلکسیونش را به رخ بیننده بکشد. تمام درودیوارهای این خانه پر شده از آثار هنری تجسمی، نقاشیها، پوسترها و عکسهایی که قرار است منابع الهام یا آدمهایی که کینگ آنها را قهرمان خود میداند نشان دهند. این قهرمانان از ماروین گی، تا اریتا فرانکلین، جیمی هندریکس، استیوی واندر، اوباما و موزیسینهای جاز را دربرمیگیرند؛ پوستر کامالا هریس روی دیوار اتاق پسر کینگ را هم فراموش نکنید! اما اینها قهرمانان کینگ نیستند، قهرمانان اسپایکاند.
یک چیز را هم نمیتوان نادیده گرفت. اسپایک خوب میداند چطور فرهنگ سیاهپوستان را به تصویر بکشد؛ همیشه هم دوست دارد روی آخرین ترندها، تازهترین فشن و موزیسینهای تاپ روز مانور دهد. مشکل اینجاست که ترندهای کنونی بیشتر از چندروز دوام نمیآورند و موزیسینهایی که آهنگهایشان در تیکتاک گل میکند، همیشه هنرمندان خوبی نیستند. تا اسپایک بیاید فیلمش را بگیرد و به اتاق تدوین ببرد و بالاخره اکران کند، هزارتا ترند آمده و رفتهاند. نمونهاش حضور سیثانیهای آیس اسپایس در فیلم که مثلا قرار است بینندگان جوان را تحت تأثیر قرار دهد؛ اما دوسال است که از ترند این رپر میگذرد و الانها دیگر خبری از او نیست. اگر اسپایک آیندهنگری داشت، پینکپنترس را جای آیس اسپایس در فیلمش میگذاشت که جدیدا حتی کنسرت تاینیدسک (Tiny Desk) هم داشته است!
این بحث را باز کردم که برسم به بدترین بخش فیلم، موسیقی متن آن. از «عرش تا فرش» یکی از عجیبترین موسیقی متنهایی را دارد که در عمرم شنیدهام. هاوارد دراسین، آهنگسازی که بیست سالی است با اسپایک کار میکند، این بار عقبهی خود در آهنگسازی برای ویدیوگیم (از بازیهای سونیک گرفته تا «بالدورز گیت») را به «عرش تا فرش» آورده است؛ تاجایی که اگر در صحنهی رسیدن کینگ به مترو چشمانتان را ببندید، احساس میکنید به دهکدهی یک بازی RPG منتقل شدهاید!
این موسیقی متن لحظهای به فیلم اجازهی نفس کشیدن نمیدهد. قطعههایی که در هر صحنه پیشرو و در متن فیلم هستند، یکبند و پشتسرهم میآیند و جای خود را به بعدی میدهند؛ مثلا، در صحنههای گفتگوی کینگ با همسرش با یک موسیقی آرام و پیانونوازی رمانتیک سروکار داریم که بیشتر به موسیقی فیلمهای انگیزشی دههی ۲۰۰۰ میلادی میماند. با شنیدن خبر ربودهشدن پسر کینگ، این موسیقی چنان بالا میگیرد که انگار دارید صحنهی نبرد نهایی یک فیلم «جنگ ستارگان» را تماشا میکنید! در این صحنه حتی هیچ تنش فیزیکی هم در تصویر وجود ندارد که چنین قطعهی حماسی بطلبد. کینگ را از پشت شیشه میبینیم که تلفنی جواب میدهد، سپس داخل اتاق میآید و با آرامترین لحن ممکن به همسرش میگوید که پسرشان را دزدیدهاند. خانم کینگ هم، با اجرای ناامیدکنندهی هدرا، تا آخر این سکانس فقط چهرهای مبهوت دارد؛ انگار نه انگار که بدترین خبر عمرش را دریافت کرده است.
در آخر، شاید بدتر از شنیدن خبر آهنگسازی چارلی اکسسیاکس برای فیلمی که اسمش «بلندیهای بادگیر» (Wuthering Heights) است، شنیدن رپبتلی بین راکی و دنزل باشد که به «ایلماتیک» (Illmatic) ناز ارجاع میدهد. این یکی البته تقصیر فیلمنامهی اسپایک نیست؛ صدقهسر بداههگویی دنزل بوده است!
«عرش تا فرش» مثل خانهی کینگ، مثل ذهن خود اسپایک، حسابی شلوغ است؛ نه به مسیر رمان میرود، نه آنقدری به فیلم کوروساوا کار دارد؛ قصیدهی دیگری از اسپایک برای نیویورک است. اسپایک خود را ملزوم به پیروی از چارچوبها یا کلیشههایی که هرروز به گیشه یا پلتفرمهای استریمینگ میآیند نمیداند؛ به ایدههایی هم که بالکنت مطرح میکند، نمیپردازد. بیشتر با رفقا جمع شده تا بین گرانترین آثار هنری دنیا با یاد درگذشتگان خاطرهبازی کند. اما آخرسر احتمالا اسپایک برنده شده است؛ چون قرار نیست تا مدتها این فیلم لعنتی را از یاد ببرم!
شناسنامه فیلم «عرش تا فرش» (Highest 2 Lowest)
کارگردان: اسپایک لی
نویسنده: الن فاکس براساس فیلم «بهشت و دوزخ» آکیرا کوروساوا و کتاب «باج پادشاه» از اد مکبین (یا همان ایوان هانتر)
بازیگران: دنزل واشنگتن، جفری رایت، ایسپ راکی، ایفلنش هدرا
محصول: ۲۰۲۵، ایالات متحده
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۹ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
خلاصه داستان: دیوید کینگ، تهیهکنندهی افسانهای موسیقی و بنیانگذار استکین هیتس رکوردز، بعد از سالها موفقیت حالا در موقعیتی قرار گرفته که مجبور است برای حفظ حق رأی خود در لیبلاش، سهام دیگران را بخرد و مشخصا برای این کار به پول هنگفتی نیاز دارد. در این میان، شخص ناشناسی با کینگ تماس گرفته و اعلام میکند پسرش، تریی، را دزدیده و اگر ۱۷.۵ میلیون دلار پول به او داده نشود، معلوم نیست چه بلایی سر پسرک میآید. کابوس کینگ از اینجا آغاز میشود و در ادامه با یک غافلگیری، پرسشهایی از مسئولیت و ثروت پیش میآید….
منبع: دیجیکالا مگ
نوشته نقد فیلم «عرش تا فرش»؛ شاید هم تا قعر دوزخ! اولین بار در دیجیکالا مگ. پدیدار شد.
0 نظرات